قانون های ذهنی می گن خوشبختی
یعنی رضایت.مهم نیست ...چی داشته باشی یا چقدر، مهم اینه
که از همونی که داری راضی هستی یا نه؟!چون یه وقتهایی آدم
خیلی چیزها داره اما باز هم احساس خوشبختی نداره! و بر
عکسش...پس یه قانون وجود داره، که می گه:
میزان خوشبختی = میزان رضایت
زندگی مجموعه ای از لحظه هاست! چون پشت این
لحظه، لحظه ی بعدیه و پشت اون لحظه ی بعدی و بعدی و ...پس،
اگه می خوای در کلیت بزرگ زندگی راضی باشی اول باید تمرین
کنی تا در لحظه راضی باشی.استاد می گفت:
"اگه کسی تصمیم بگیره فقط توی لحظه ی اکنون
راضی باشه، بعد ، به لحظه ی بعدی ، که رسید، باز در لحظه ی
اکنون راضی باشه و بعد به لحظه ی بعدی که رسید باز .....
میدونی چی می شه؟
اون فقط برای راضی و شاد بودن در یک لحظه
تلاش کرده، اما یک دفعه میبینه پنج ساله که راضی و
خشنوده! اگه کسی از لحظه ی اکنونش نا راضی باشه، بعد، از
لحظه ی بعد هم نا راضی باشه ، بعد... یکهو به خودش می یاد
و می بینه پنجاه سالشه و همه ی این پنجاه سال رو نا راضی
بوده! "
به همین دلیل دانشمندان ذهنی به لحظه ی
اکنون می گن: لحظه ی ابدی اکنون.
اصلا" مهم نیست داری در لحظه ی اکنون چی
کار میکنی، فقط تصمیم بگیر مراقبه کنی که از هر کاری که
داری در لحظه انجام میدی احساس رضایت و شادی کنی. به این
کار میگن مراقبه ی لحظه ی ابدی اکنون. این کار، اتفاقا"
بر خلاف تصور، کار خیلی راحتی نیست. دانشمندان ذهنی
معتقدند در هر عمل و کاری که انجام میشه یه مقداری انرژی
نهفته است و ما فقط در صورتی که روی اون کار مراقبه داشته
باشیم میتونیم اون انرژی رو دریافت کنیم.
ببینین، مثلا" من از صبح شروع می کنم. از
خواب بیدار می شیم، میریم مسواک می زنیم و در همون حال به
صد تا چیز فکر میکنیم غیر از مسواک زدن. بعد میریم
صبحونه میخوریم در حالی که فکرمون هزار جای دیگه است غیر
از صبحانه خوردن. بعد... در واقع هر کاری که داریم انجام
می دیم به همه چیز فکر می کنیم غیر از همون کار. این باعث
می شه انرژی پنهان کارها رو دریافت که نمی کنیم، هیچ! کلی
هم انرژی ذخیره شده مان را الکی خرج می کنیم!
شاید از مراسم چای در چین یا ژاپن شنیده
باشین . اون در واقع یه جور مراقبه در لحظه ی ابدی اکنونه.
نکته: غذایی که با مراقبه خورده میشه هرگز
باعث چاقی های موضعی نمیشه. (در واقع وقتی ما غذا می خوریم
در حالی که به صد چیز غیر از خوردن غذا فکر می کنیم، باعث
انباشته شدن اون در جاهای نامناسب می شیم. بر عکسش هم
صادقه. یعنی کسانی که هر چیزی که می خورن، چاق نمی شن، اگه
روی غذا خوردن آگاهانه، مراقبه کنن، همه ی انرژی موجود در
غذا رو دریافت می کنن. حتی میتونین مجسم کنین که دوست
دارین غذا در چه قسمتی از بدن شما باعث چاقی بشه! وقتی
دارین غذا می خورین توی دلتون با لقمه هاتون حرف بزنید! از
لقمه ی نون و پنیر صبحتون بخواهید که همه ی نیروش رو به
شما انتقال بده. (نخندین! جدی می گم! این یکی از مراقبه
های هندوهاست!)
به تدریج خودتون رو عادت بدید که هر کاری
که دارین انجام می دین، فقط به اون فکر کنید و تصور کنید
با این کار همه ی انرژی نهفته در اون کار رو دارین دریافت
می کنین. خیلی سخته، اما شدنیه! شاید باورتون نشه اما به
تدریج حتی از کارهایی که دوست نداشتید، به شدت لذت می
برید. این قانون رو به یاد بسپرین: بر هر چیز که تمرکز
کنیم، انرژی اون رو دریافت می کنیم. (در بعضی از مکاتب
هندی حتی بر گریه کردن و اندوه هم مراقبه می کنند و
معتقدند از اون هم میشه انرژی دریافت کرد اما چون این بحث
دیگه ایه و باید فرق بین ایجاد ماند با دریافت انرژی از
اندوه رو بدونیم خواهش می کنم فعلا" در این مورد اقدامی
نکنید!)
استاد می گه: ما صبح ورزش می کنیم. بعد
صبحانه می خوریم. بعدکار می کنیم تا ناهار. بعد ناهار می
خوریم. کمی استراحت می کنیم ، باز کار می کنیم و شب می
خوابیم!
اون شاگرد عصبانی میشه و میگه امکان نداره!
ما همه ی این کارها رو انجام میدیم اما قدرت شما رو
نداریم. استاد می گه: هرگز شما مثل ما این کارها رو انجام
نمیدید. شما صبحانه می خورید، کار می کنید، تفریح می کنید،
در حالی که به چیز دیگه ای دارین فکر می کنین، اما ما وقتی
صبحانه می خوریم فقط به خوردن اون فکر می کنیم! وقتی کار
میکنیم فقط به اون کار فکر می کنیم. وقتی.....
بنابراین شما هیچ انرژی ای دریافت نمی
کنید! اما ما همه ی انرژی های موجود در طبیعت رو دریافت می
کنیم و با بخشیدن فقط مقداری از اون به بیمارها، باعث شفای
اون ها میشیم!
حالا این سوال مهم پیش می یاد که چه طوری
میشه در کل زندگی احساس رضایت کرد؟
شرط رضایت اینه که در لحظه ی ابدی اکنون
راضی و شاد باشی
تمرین هایی برای درک و لذت بردن در لحظه ی
ابدی اکنون:
تمرین 1 :
برای خودتون یه استکان چای بریزین.با دقت سعی کنید فقط به
کاری که دارین می کنین، فکر کنین. بعد در یه جای آروم
بنشینید و با آرامش چای رو میل کنید. به این فکر کنید که
با هر جرعه ی چای، همه ی انرژی موجود در آن را دریافت
میکنید و لذت میبرید. به لحظه لحظه ی خوردن چای دقت
کنید. (اگه فکر دیگهای اومد توی ذهنتون، خودتون رو شماتت
نکنید. فقط آروم سعی کنید دوباره به خوردن چای برگردید.)
بعد از اتمام، حتما" در دفتر مراقبه از خودتون تشکر کنید.
تمرین 2:
مراقبه کنید در زمان مسواک زدن فقط به مسواک زدنتون فکر
کنین. سعی کنید از این کار لذت ببرید.
تمرین 3:
مراقبه کنید زمان خوردن غذا فقط به خوردن غذا فکر کنید.
مجسم کنید با هر لقمه، انرژی موجود در غذا به همه ی سلول
های بدنتون میرسه.از هر لقمه ی اون لذت ببرید.
تمرین 4: این
تمرین برای سیگاری هاست. اگه روی کشیدن هر سیگار مراقبه
کنید، خیلی زودتر ارضا می شید و به تدریج تعداد سیگارهاتون
کم و کمتر می شه.
یک حکایت:
خوب می خوام یه حکایت از یه گورو ی ( استاد
بزرگ) هندی بگم که توی یه کتاب خوندم. اون با مریدانش دسته
جمعی با هم، در جایی بیرون شهر، زندگی می کردند. همه ی
مرید های اون موظف بودند سالها پیش اون زندگی کنند و آموزش
ببینند. یک روز یه نفر به اون استاد مراجعه می کنه و می گه
شما چه طوری به این قدرت رسیدین که می تونین با نگاه
دیگران رو شفا بدین؟ وقتی من مرید شما بشم، در طی این همه
سال که باید پیش شما بمونم، چه تمرین هایی انجام میدیم؟ در
طول روز چه کار می کنیم؟
خوب و حالا تمرین آخر:
یک بار دیگه این پست رو بخون و تصمیم بگیر
همه ی انرژی موجود در کلمات اون رو دریافت کنی. لبخند بر
لب داشته باش. حالا آماده باش تا در لحظه ی ابدی اکنون،
شاد و راضی باشی. از همین حالا شروع کن! چون امروز اولین
روز از روز های باقیمانده ی عمر توست!
یادگیری لهجه اصفهانی در 3 دقیقه
از الاغ درس بگیریم
* کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز
اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد،
کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.
مردم با سطل روی سر الاغ هر بار خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش را می تکاند وزیر پایش میریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
**نکته:*
*مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:*
*اول: اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند.*
*دوم: اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.*
*2. قدرت اندیشه***
* پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا
بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر".*
*طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*
*ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟*
*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم".*
*نکته:*
*در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهیم یافت و یا راهی خواهیم ساخت
*3
این که سال ها پیش به دلیل علاقه ای که به هم داشته اید، تصمیم به زندگی زیر یک سقف گرفته اید، برای داشتن یک زندگی عاشقانه کافی نیست. برای ساختن یک زندگی رمانتیک، ۸ راه را به شما پیشنهاد می کنیم. این روش ها را امتحان کنید و بعد در مورد تاثیرشان قضاوت کنید.
این که سال ها پیش به دلیل علاقه ای که به هم داشته اید، تصمیم به زندگی زیر یک سقف گرفته اید، برای داشتن یک زندگی عاشقانه کافی نیست. حتی اگر تمام وجودتان پر از احساسات خوش آب و رنگ نسبت به همسرتان باشد، باز هم باید با رفتارهای تان این احساسات را یادآوری کنید.
نه یک بار و نه یک لحظه، اگر به دنبال یک عشق همیشگی هستید، باید این حس را در تمام لحظاتی که در کنار هم هستید به جریان بیندازید. ما برای ساختن یک زندگی رمانتیک، ۸ راه را به شما پیشنهاد می کنیم. این روش ها را امتحان کنید و بعد در مورد تاثیرشان قضاوت کنید.
● یک صبحانه عاشقانه
حاضر کردن یک صبحانه رمانتیک هزار و یک راه دارد اما یکی از دلپذیرترین راه هایش خوردن صبحانه در تختخواب است. اگر می خواهید روز شما با یک اتفاق هیجان انگیز و عاشقانه شروع شود، یک صبحانه رنگارنگ آماده کنید و وقتی که هنوز همسرتان از تختخوابش بیرون نیامده، آن را به اتاق تان ببرید. این موضوع می تواند همسرتان را تحت تاثیر قرار بدهد رنگ و بوی احساسی که به خرج داده اید را در تمام روز مشترک شما پخش کند.
● ماه عسل دوباره
سفرهای ۲ نفره و یک روزه را فراموش نکنید. این سفرها نه هزینه زیادی دارند و نه نیاز است به خاطرشان مرخصی بگیرید. شما می توانید در همان روزهای آخر هفته، برنامه یک روز رفتن به خارج از شهر را بریزید و یاد ماه عسل تان را زنده کنید. یک خانه روستایی در خوش آب و هواترین منطقه دور و برتان، یک ویلای رو به دریا یا یک خانه جنگلی همگی می توانند برای شما یک آخر هفته رمانتیک را رقم بزنند. یادتان نرود که این قرار نیست یک مسافرت خانوادگی باشد بلکه تنها یک ماه عسل یک روزه است و قرار هم نیست با رفتن به این سفر خودتان را ورشکست کنید بلکه باید با صرف کمترین هزینه روز رمانتیک تان را بسازید.
● زمانی برای او
هر زمان که می توانید پای صحبت های همسرتان بنشینید و با دل و جان به او گوش کنید. صد در صد حواس تان باید در این لحظات متعلق به او باشد. مهم نیست که چه می خواهد بگوید. از احساساتش می خواهد صحبت کند یا این که خاطرات محیط کارش را تعریف کند، بگذارید این زمان ها فقط و فقط متعلق به او باشد و در کنار شما احساس واقعی شنیده شدن را لمس کند. همسرتان با این کار احساس می کند که مورد محبت شما قرار گرفته و برای تان اهمیت خاصی دارد، پس حین حرف زدن هایش از جای تان بلند نشوید و با گفتن این جمله تکراری �گوشم با توست� سر کار دیگری نروید. او فقط گوش شما را نمی خواهد بلکه دوست دارد تنها چند دقیقه از وقت شما فقط و فقط مال او باشد.
● بدانید چه انتظاری از شما دارد
این که او را در دل تان دوست داشته باشید، همه چیزی نیست که یک همسر از شما انتظار دارد. او دوست دارد ستایشش کنید و موضوعاتی که از نظر خودش مهم است را در وجود او برجسته کنید. اگر دوست دارد زیبایی اش را ستایش کنید یا این که او را به دلیل صبوری اش تحسین کنید. در هر حال لازم این است که به او القا کنید که یک همسر ایده آل است و حتی در سخت ترین شرایط هم شما به داشتن او افتخار می کنید. گذشته از عاطفه ای که میان شماست، همین بده و بستان های کلامی باعث می شود، عشق بیشتری به رابطه شما تزریق شود و هر دوی شما حس بهتری نسبت به این زندگی پیدا کنید.
● هدیه بی بهانه
وقتی که تنها برای خرید بیرون می روید یا حتی زمانی که قصد خرید ندارید و از کنار مغازه ها می گذرید، یک کادوی کوچک برای همسرتان تهیه کنید. قرار نیست خودتان را با این کادو خریدن های بی بهانه ورشکست کنید بلکه تنها باید از این طریق محبت تان را به یاد یکدیگر بیاورید. به این فکر کنید که او به چه چیزی احتیاج دارد که وقت نکرده برای خودش تهیه کند یا این که آرزوی داشتن چه چیزی را دارد که پیش از این نتوانسته به دستش بیاورد. همچنین به یاد داشته باشید کادو خریدن برای او، می تواند حس میان تان را قوی تر و محبت را به جریان اصلی زندگی شما هدیه کند. البته باید بدانید لزومی ندارد همه این کادو ها قیمت زیادی داشته باشند و نباید هم به خاطر این که کادوهای زیادی می خرید قبل از خرید هر چیز به قیمت پایینش فکر کنید. شما می توانید انتخاب های گران تر را در مناسبت هایی که برای تان اهمیت دارد تهیه کنید و کادوهای ارزان تر را بی بهانه و مثلا هر ماه یک بار برای همسرتان تهیه کنید.
● دور از استرس
اگر همسرتان یک هفته کاری سخت را می گذراند، سعی کنید راهی برای آرام کردنش در خارج از این ساعات پیدا کنید. یک شام آرام و رمانتیک که قبل از بازگشتش تدارکش را دیده اید؛ یک موسیقی ملایم که می دانید همیشه با شنیدنش آرام می شود یا یک ناهار آخر هفته در رستوران مورد علاقه اش می توانند هدیه های ساده ای باشند که همسرتان را از فضای پر استرس هر روزه دور می کنند البته یک خانه پر از بوی خوش می تواند آرامش او را چند برابر کند. پس حتی اگر برنامه رستوران رفتن ندارید، چند شاخه گل به خانه ببرید تا بویش او را به محض آمدن آرام کند.
● یک برنامه ریزی اقتصادی
استرس های مالی رایج ترین استرس های زندگی زن و شوهری است. اگر می خواهید همسرتان را آرام تر کنید و با کمک این آرامش فرصت بیشتری به احساسات تان بدهید، بد نیست او را با برنامه ریزی مالی تان سورپرایز کنید. مثلا می توانید برای پس اندازی که مدت ها پیش برای جمع کردنش تلاش کرده اید یک برنامه ریزی کنید یا این که در زمانی که خسته از پرداخت های اول ماه به خانه برگشته، با حل کردن برخی ازمشکلات مالی اش او را تحت تاثیر قرار دهید.
● برای همیشه، نه یک بار
درست است که از این راه ها و بسیاری راه های دیگر می توانید زندگی مشترک تان را رمانتیک تر کنید اما دلیلی ندارد که همه اینها را در یک هفته انجام دهید یا همه شان را مدام تکرار کنید. بگذارید این ایده های عاشقانه، هفته ها و ماه هایی از زندگی شما را پرطراوت کنند و هیچ وقت برای شما و همسرتان عادی نشوند.
معنـای عـشـق واقـعی
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود !
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید... ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
اقتـضای طبیـعت
هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !
مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند ...
قـدرت بـخشش
در روزگاران قدیم بانوى خردمندى که به تنهایی و پیاده سفر می کرد در عبور از کوهستان سنگ گرانقیمتی را پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. آن بانوى خردمند کیف خود را باز کرد و مقداری غذا به او داد ولی آن مسافر سنگ گرانقیمتى را در کیف بانوى خردمند دید و از او خواست تا آن را به او بدهد و بانوى خردمند بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد.
مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت.
او می دانست آن سنگ آنقدر ارزش دارد که می تواند تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی دردسر و پرنعمتی را داشته باشد.
چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی گذاشت و مرتب با خود می گفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی به من داد پس اگر از او می خواستم بیش از این به من می داد.
بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن بانو را پیدا کرد و سنگ گرانقیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فکر کردم و می دانم که این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو باز می گردانم به این امید که چیزی به من بدهی که از این سنگ باارزشتر باشد.
بانوى خردمند گفت: از من چه می خواهی؟ مرد گفت: همان چیزی که باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم پوشی کنی!
زن پاسخ داد: قناعت. به همین دلیل است که می گویند افراد، ثروتمند و یا فقیرند به خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند.
ما با آنچه بدست می آوریم زندگی می کنیم و با آنچه می بخشیم یک زندگی می سازیم.
ارزش واقـعی
در اوزاکای ژاپن، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت.
مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد.
قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد.
این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
برگرفته از کتاب: باترا، پرومودا؛ رمز و راز زندگی بهتر
دزدی مـال و دزدی دیـن
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت ؛
آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است ...
مـلا و شـراب فـروش !
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!
"پائولو کوئیلو"
حکایـت دو گـدا
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود...
مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه اینجا مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش.
در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟!
* گلدشتین یه فامیل معروف یهودیه
زنـدگی خـروسی
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.
تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی؟ پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
مـرد واقعـی و مسلمـان واقـعی
میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به اینکار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّرالدین شاه و مادر مرحوم دکتر امینی رسید، به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازار پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم...
و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد.
یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد.
روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است.
ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند.
شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست در این روز عرق بفروشم.
شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است.
آنوقت رضاشاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت: "در این مملکت یک مرد واقعی داریم آنهم خانم فخرالدّوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است"
امـان از دسـت این ایـرانیها
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا !!!
هوش ایرانی ها در تمام دنیا زبانزد خاص و عام است اما ایکاش کمی هم انصاف چاشنی این ذکاوت بود ...
آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: "این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!"
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"
استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
استاد لبخندی زد و گفت: "من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم ...
وعـده ی پــوچ
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...
______________________________
دادا جی. پی.
واسوانی در دوم ماه اگوست سال ۱۹۱۸ در حیدرآباد سند
هندوستان زاده شد . او تحصیلات عالی خود را در کالج
سند کراچی با موفقیت چشم گیری گذراند و از آن پس در
مسیر زندگی به پیروی از استاد معنوی خود ، سادو
واسوانی ـ که عمویش نیز بود ـ دل گماشت .
جی. پی. واسوانی این عارف ، فیلسوف ، انساندوست و
آموزگار بزرگ گامهای عموی بزرگوارش را پی گرفت و
شیوۀ زندگی خود را بر اساس کتابهای مقدس ، موعظههای
قدیسین و منش سادو واسوانی بنا نهاد .
در حال حاضر دادا جی. پی. واسوانی سرآمد آموزگاران
معنوی مرکز سادو واسوانی ست ، که شعبات گوناگونی در
شهرهای هندوستان و کشورهای مختلف جهان
دارد . این مرکز پس از سادو
واسوانی با یاد و احترام او نامگذاری شد .
مردی که دانای اسرار، فرزانه و یک قدیس بود. او
معتقد بود که ما باید خداوند را با قلب خود در آغوش
بکشیم و خدمات عاشقانۀ خود را نثار تمامی فرزندان
محنت دیدۀ او نماییم. سادو واسوانی همچنین پرندگان و
حیوانات و همۀ آفریدههای پروردگار را شایای مهرورزی
میدانست ، چرا که آفرینش را از یک خانواده به شمار
میآورد .
پیام جی. پی. واسوانی نیز تکریم و عشق نسبت به همۀ
موجودات هستی ست . این استاد معنوی به دلیل سخنرانیهای
جذاب و الهام بخش خود در هندوستان مورد احترام والایی
قرار دارد . او همچنین دارای جایگاه
ویژه ای در تالار سخنرانی دی.
اچ. در سازمان ملل متحد است و یک کرسی از مجلس
نمایندگان انگلیس به این عارف گران قدر اختصاص دارد
.
این فیلسوف شهیر هند تاکنون سی عنوان کتاب به زبان
انگلیسی منتشر کرده است . عناوین کتابهای منتشرۀ
واسوانی به زبان مادری او ـ سندی ـ نیز بیش از این
تعداد است .
فهمــیده ام که
یک زلزله ۷ ریشتری تمام مشکلات دیگر زندگی آدم را کم
اهمیت می کند. ۲۸ ساله
فهمــیده ام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم
تلاش کنم ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم.
۲۹ ساله
فهمــیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی
یخ راه بری. ۱۲ ساله
فهمــیده ام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد
بدون آنکه به زنت بگویی "دوستت دارم". ۶۱ ساله
فهمــیده ام که اگر عاشق انجام کاری باشم، آن را به
نحو احسن انجام می دهم.
۴۸ ساله
فهمــیده ام که وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت
بروم. ۳۸ ساله
فهمــیده ام که می شود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه
کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند.
۲۰ ساله
فهمــیده ام که وقتی مامانم میگه "حالا باشه تا بعد"
این یعنی "نه". ۷ ساله
فهمــیده ام که من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که
آلبوم عکس ها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکس ها نشوم.
۴۲ ساله
فهمــیده ام که بیشتر چیزهای که باعث نگرانی من می
شوند هرگز اتفاق نمی افتند. ۶۴ ساله
فهمــیده ام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می
زنند، من می ترسم. ۵ ساله
فهمــیده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به
سوی داشتن یک "زندگی خوب"حرکت می کنند که از کنار آن رد می شوند.
۷۲ساله
فهمــیده ام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم، نفر
جلوی من اصلا عجله ندارد. ۲۹ ساله
فهمــیده ام که بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج
دارم زمانی است که از تعطیلات برگشته ام. ۳۸ ساله
فهمــیده ام که مدیریت یعنی: ایجاد یک مشکل، رفع همان
مشکل و اعلام رفع مشکل به همه. ۳۴ ساله
فهمــیده ام که اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری،
باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید. ۲۹ ساله
فهمــیده ام که باز کردن (نی زدن) در ساندیس از طرفی
که نوشته "از این قسمت باز کنید" سخت تر از طرف دیگر است.
۵۴ ساله
فهمــیده ام که عاشق نبودن گناه است.
۳۱ساله
فهمــیده ام هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است و
یا غیر اخلاقی و یا چاق کننده. ۴۶ ساله
فهمــیده ام مبارزه در زندگی برای خواسته هایت
زیباست. اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند.
۲۷ ساله
فهمــیده ام در فکر عوض کردن همسرم نباشم. خودمو عوض
کنم و وفق بدم به موقعیت ها و مراحل مختلف زندگیم تا بتونم با بینش واضح زندگیم رو
با خوشحالى و سرور ادامه بدم. ۴۲ ساله
فهمــیده ام که وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به
گوشم نمیرسد بلکه از آن رد می شود. ۵۰ ساله
فهمــیده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی
اونه که همیشه و در همه حال به شریکش هم فکر کنه بی منت.
۳۵ ساله
فهمــیده ام برای بدست آوردن چیزی که تا بحال نداشتی
باید بری کاری رو انجام بدی که تا بحال انجامش نداده بودی.
۳۶ ساله
فهمــیده ام سخت ترین کار دنیا شناخت انسانهاست و نمی
توانی به شناخت تقریبی که از یک فرد چند لحظه قبل داشته ای ۱۰۰% اطمینان و اعتماد
کنی. ۳۱ ساله
فهمیده ام که ظرف های تو خالی بیشتر صدا دارند.
۲۱ ساله
فهمیده ام که به خود بیاندیشم و فکر کسی نباشم چون
کسی به فکر من نیست. ۲۵ ساله
فهمیده ام که هرآنچه را که می اندیشیم روزی به حقیقت
میرسد پس مثبت بیندیشید. 27 ساله
فهمیده ام چیزهایی که برایم بی اهمیت هستند همیشه
دردسرساز می شوند. ۱۳ساله
فهمیده ام
برای به خطا نرفتن باید عاشق بود. عاشق خدا. عشق تنها چیزیه که اجازه نمیده خلاف
نظر معشوق کاری انجام بدیم. ۲۷ساله